خلیــل وار بـبـیـنـید عـید قـربان را
برای رونمایی شش گوشه میدهم جان را
چگونه است که دل، کربلایی است امروز
فرا گرفته چرا عطر سیب ایران را
بهشت پنجره دیگری به قم گشوده کنون
که مست کرده هوایش دل خراسان را
خدا کند خبری اینچنین بیاید که
بنا شدست بسازیم قبر پنهان را
برای حضرت زهرا (س) ضریح میسازیم
و دست فرشچیان طرح میزند آن را
اهل پستهای تقدیمی نیستم! اساساً خوشم نمیآید از این قرتیبازیهای مجازی که تمجیدهای تصنعی جای کلمات را میگیرد و اصلاً نگارنده یادش میرود خلاقیت یعنی چه! اما از شما چه پنهان تن ِ ما هم خوردهست به این قرتیگریها(!) و دلمان خواست به هر ترتیبی که شدهاست، این یکبار به نیت ِ دو تن از رفقا بیرون بیاییم از جلد ِ اختناق ِ پستهای ِ قبل!
سر صحبت را با مخاطبی باز میکنم که رفاقتش انقضا ندارد برای من!
....
پیش از آنکه وبلاگنویس باشد همکلاسیم بود و قبلترش یک غریبه و بس! اما وقتی صندلی ِ
کنار من برای نشستنش برگزیده شد اشتراکات، خودش را نشان داد برای "من" و "او"یی که صرفاً غریبهای بودیم
و حالا بعد از سالها رفاقتمان از همهی بشریت پیشی گرفته است!
غریبهای که همکلاسیم شد و بعد همتشکلیم و خارج از تمام این چارچوبها؛ همـراهی بود که جنسش از بقیه، فرق میکرد برای من! و حالا خوشحالم که برای رفع دلتنگی در قاب جعبهی جادویی باید ببینمش.
این چند خط هدیهای باشد در حد این فضا، برای رستگاری ِ این روزهایش.
مخاطب ِ بعدی ِ من، پروندهاش قدیمیتر از یک رفاقت ِ دانشگاهیست! من چهرهش را در یک دبستان ِ دنج، تجربه کردم
و بعدتر نیمکتهای چوبی ِ کلاس، ما را نمکگیر یکدیگر کرد تا اینکه یک وقفهی کوتاه زمان را عبور داد از من و او. اما من خوش اقبال بودم که دوباره پشت نیمکتی نشستم که انتهای ردیفش، به قامت او ختم میشد. کسی که زنگهای انشا را باید بخاطر داشته باشد چون بیستهای کلاس سهم رقابتهای منحصر به فرد ما میشد. و هنوز دارم آن دفتر قدیمی را. و حتی صدایش تو گوشم هست وقتی میخواند و حواسم جمع بود به تمامی ِ کلماتش. همکلاسیم بود اما گذشت ِ
زمان از ما دو غریبهی حرفهای ساخت. آنقدری غریب که اگر اتفاقی به هم میرسیدیم حذر میکردیم از هرگونه نگاه ِ عمیق! تا اینکه ساحت مقدس دانشجوئی از ما دغدغههای مشترک بیرون کشید و دیگر عادت ِ چشمهایم شده بود زیارت وقت و بیوقتش؛ ضمن تجمعها و تحصنها....و غافلگیرانه گذر کردم از اتاق ِ مجازیش! فرق کرده بود اما نه آنقدری که قلمش را به جا نیاورم. و حالا فهمیدهام که بالاخره "ساناز" را شناخته است. رسمش نبود بعد از این همه مدت بیخیال بگذرم از این "اتفاق"..