روی نیمکت غرق تماشای کودکی بودم که در حلقه ای می دمیدواز این عمل او حبابهایی زیبا در هوا معلق می شدند وکودکان دیگر با شادی حبابها را دنبال می کردند .
حبابی رقصان و معلق نزدیک صورتم شد ! عجیب بود ! انگار تمام جهان هستی روی این گوی تهی نقش شده بود گویی جهان نما !
در قیاس چیستی وجود خود و او در تشابه وچرایی من مخلوقی از دم ربی از حلقه انالله واناالیه راجعون محو مخلوقی ناپایدار حاصل از دم کودکی از حلقه مادی این جهان شده بودم .
او دائما می چرخید و نوسان می کرد ! اما تصاویر روی او ثابت بود ! و عجیب تر آنکه نیمی از کل تصویر دقیقا در خلاف جهت وارانه و معکوس بود ! و قانون دوقطبی جهان روی آن مشهود !
انگار درس این بود :
باید مانند حباب سبک و شفاف و بی بعد باشی تا تجلی خالقت در جهان هستی شوی و انگار می گفت : در من هواست تا هست شوم و بیرون از من هم هوا برای هست ماندن ! اما خلق تو در هوا نبوده و برای هست ماندن باید درونت خالی از هر هوی در جسم و ذهن و روح و روانت باشد.
تو بر من حباب نگریستی خود وجهان اطراف خود را دیدی و درس ها گرفتی و من در تو می نگرم به عنوان اشرف مخلوقات تجلی هیچ خدایی که هیچ ! تجلی آن کودک و آب و صابون که خالق من است هم در تو نیست وچیزی جز خود خواهی نمی بینم ! کاش می دانستی عمر تو از من حباب هم کمتر است و فرصتی نداری ! من در تمام عمرم باعث و شاهد شادی کودکان بودم ! توچه ؟!
از حباب خیال یا حجاب خود ساخته ات بیرون آی تا به اندازه وسعت وسعت یابی ! همچون حبابی که می ترکد و هوای درون به هوای بیرون می پیوندد. تو هم بپیوند به وجودی که از اویی !
نسیم آرام پاییزی وزیدن گرفت و حباب دور تر و دورتر شد.