نامه ای که آخرین انسان روی زمین برای خدا می نویسد:
ای آفریدگار من ودست های من
من از هزاره ی هفتم پس از بلوغ این نامه را
از سرزمین خویش برایت نوشته ام
از رفتن تو وتنهایی خودم بسیار گفته ام
بعد از تو ای همه
در سرزمین من، هر درخت در ابتدای رویش خویش دار می شود
اینجا که یو سفش
با نرخ برده راهی بازار می شود
فریاد از این زمین
از کعبه ها ومردم واین قوم زر پرست
این جا هوای مرگ کرور کرور هست
اینجا غرور هست
دست های هوس به دامن عفت گرفته است
چشمان کور است
اینجا سلام نیست
از رهگذار باد
در سرزمین داغ من از آب جز سراب
بر زخمی گلوی من تشنه کام نیست
در سرزمین من
این یادگار پاک خدایان جاودان
زردشت تنها امید من
دیریست خسته است
من با دو چشم خویش افسوس دید ه ام
که بازوان خسته ی میترا شکسته است
وقتی که پای من به سرایت نمی رسد
حتی صدای من به صدایت نمیرسد
وقتی که مرد نیست
در کوچه های خلوت شهری که مرده است
دست است و صورت است و بر آن سیلی است
وای حرفی زدرد نیست
من، نه
فدک، نه
سجده ومحراب ، نه ، کتاب ، نه
حتی تو هم غریبی و از یاد رفته ای
ای کاش می رسید صد سال های پیش
مردمسیح تو
اسطوره ی زمین و زمان من........
*******
دیگر کلام تازه ای ندارم وگر نه زخم
یک زخم کهنه است
قربانت ای همه
از سرزمین من
«یک شاعر گم نام»