من،روزی که دوباره "تو" شدم ...
آن روز که آمدم، آرام در گوشم نجوا کرد:
"آنجا که می روی،ظلم است و بس!"
و من حتی نمی دانستم ظلم چیست .
شوق داشتم و عجله برای گام نهادن به دنیایی که
اگر نه عشرت کده غفلت ،اما غفلت کده عشرت بود .
دنیا مهبط انسان وجودم بود
و من این را هم نمی دانستم .
آمدم .
از همان لحظه اول گریان بودم .
هنوز یادم نرفته بود خدایم مهربان است ،
و دور شدن از چنین خدایی حقیقتاً اشک های بسیار داشت .
اما دنیا و ما فیها خالدونش به رویم لبخند زدند .
اشک هایم را از گونه ستردند و در گوشم نجوا کردند:
"اینجا که آمده ای ،ظلم نیست."
و من – سرگردان و بی حاصل – باور کردم .
من نجوای خدایم را از خاطر بردم .
من عیش آنی گناه را در برابر لذت جاوید عشق او برگزیدم .
و مگر گناه آدم – و یا شاید حوا – غیر از این بود؟!
یک انتخاب ...
اما اشتباه !
یک گناه ...
اما ظلم !
و خدا ظلم را نمی خواست .
او گفته بود: "لا تَقرَبا هذِهِ الشَّجَرَة"
و عصیان او جز ظلم به نفس نبود .
جزای همان انتخاب اشتباه گونه
و گناه ظلم وار،هبوط به زمین بود .
و این البته بعد از پذیرش توبه آدم بود .
گناه من نیز کوچک بود .
اگر نه کم از آدم ،بیش نه !
اما گناه ها شد !
دیگر عادت کردم به اطاعت غیر او .
دیگر یادم نمی آمد خدا کجاست !
و او همه جا بود ،
حتی "اَقرَبُ مِن حَبلِ الوَرید"
دیگر سیمای او در خاطرم نقشی نداشت .
"یُریکُم آیاتِهِ ..." چشم بینا می خواست .
و من اگر چه کور نبودم ،اما چشم هایم بسته بود .
"لَن تَرانی" گفته بود و می خواست مخاطبش یکی باشد
و آن یکی من باشم .
من اما شب پرستی را می مانستم که روشنای روز
حتی سوی چشمانش را به تاراج می برد .
من روزهایم را محتاج آن زندگی کرده بودم که
اندوه فرداهای انبوه تاریکش کرده بود .
زندگی "کَالاَنعامُ بَل هُم اَضَل" ...
دیگر من نبودم .
دیگر او نبودم .
او اما هر روز مرا صدا می زد .
هر روز مرا به خویش می خواند .
"وَ اصطَنَعتُکَ لِنَفسی" کلام او بود و گوش من شنوای آن نه!
صدای او زمزمه بود،اما ...
در میان هیاهوهای زندگی شنیده می شد .
و من برای آنکه بازنگردم به آنچه که پیش ترها بودم ،
گوش هایم را گرفتم !
او هنوز ناامید نبود...
"لا تَقنَطوُا مِن رَحمَة الله" را برای همچو منی گفته بود،اما ...
خود به رحمت و مغفرتش امید افزون تری داشت تا من !
من حتی یادم نمی آمد خدایی هست !!!
روزی ،خسته از تکرار تلخ روزگار ،غنچه ای در دل من شکفتن آغاز کرد .
حس گنگی انگار درون من فرو می ریخت ،
و من نمی دانستم چیست !
صدایی دل انگیزتر از تمام صداها ،در گوش جانم طنین افکند :
"سرانجام انتظارم را پاسخ گفتی !"
سر به زیر افکندم و تابع شرم شدم .
همین شرم بود که بر لبانم قفل سکوت زد .
سکوتم که به درازا کشید،همان صدا دوباره جوشیدن گرفت :
" هنوز قهری با من ؟!آغوش استقبال من گشوده است
.سخن نمی گویی فرزند آدم ؟!"
و سخن چگونه می توانست یارای ناتوانی و شرم من باشد ؟!
سنگینی بغض راه را بر کلامم بسته بود و آوایی از حلقومم بر نمی آمد .
اشک هایم در بستر صورت رها شد و من غمی جانکاه را زار گریستم .
در آن لحظه هیچ کلامی غیر از "ظَلَمتُ نَفسی" به کار نمی آمد .
"مهربان تر از خدا برای بنده اش هم هست؟!"
،کلام او بود در زاویه پنهان نگاهش !
او نگاه می کرد و من نیز هم !
نگاه هامان ابرازگر بس آرزوها بود .
و من به قصد ثبت این خاطره حجم دار،در دفتر زندگی ام
برای او که هیچ گاه از دایره اعتنایش بیرون نبودم ،نوشتم :
من ،روزی که دوباره "تو" شدم ...
برگرفته از وبلاگ می خواهم زن باشم