شمارش معکوس شروع شده و از وعده خبری نیست...
ماجرای ساده ای است بودن...
وقتی همه هستی ات می شود همین که زنده باشی...
اما آنگاه که ندانی که برای چه هستی و فلسفه بودنت چیست...
طعم این زیستن ات متفاوت تر می شود ...
خودت بگو خوب می دانی که این روزها، دارم به انتها می رسم خیلی ساده تر از سکوت...
دیگر گم آورده ام...
خسته شده ام...
و...
.
.
.
اینکه سکوت کرده ام بُرهانم این است، که می دانم سوختنم را به تماشا نشسته ای
من چرا هستم بعد از تو؟
باید بعد از تو، بساط زندگی ام را برمی چیدند...
باید بعداز تو...
.
.
اما حتما معادله های خدا باز هم جوابی سخت دارد...
و من هم که، بارها اعتراف کرده ام که حسابم خوب نیست...