... روزی اعلان عشق کرد و دیری نکشید که سر سفره عقد نشستبم ...
...دانشجو بودم و تا فارغ التحصیل شدن ،هر دو اندیشه داشتن فرزند را...
... از سر به در کرده و به عشقی اندیشیدیم که توخالی نبود و محبتی که ...
... شعله های آن را هیچ تند بادی خاموش نمی کرد...
... درسم را تمام کرده و داشتم در یک شرکت کاری دست و پا می کردم ...
... که یکهو ، خلق و خویش عوض شد و خواست که تو خانه بشینم ...
... هر قدر گفت جدی نگرفتم و زندگیمان شد جیغ و فریاد و شب و روزمان آشتی و دعوا ...
...تا که روزی بو بردم همه ی اینها بهانه ای بیش نیست و بازی ام می دهد ...
... خبر را دوستم فخری آورد و نام و نشان آن آتش پاره را ...
...سایه به سایه شان نیز مرا برد و وقتی حقیقت را فهمیدم ...
... قلبم را با همه ی احساسش چنان خونی و زخمی یافتم که انگار زیر پتکی له اش کرده بودند... ... دستش که رو شد و خیانتش آفتابی ، جدائی آخرین چاره شد و گفت :مهریه ات را بدون ...
... کم و کاست می دهم ! مهریه ام را داد و اما یک چیزی را برای همیشه از من گرفت ...
... اعتمادم به عشق و انسان را ...
...فخری زنش شده بود و همه ی آن تعقیب و گریز ها نقشه و فریبی بیش نبود !...