نفرینت نکردم ونمیکنم...
همین که جایت در
دعاهایم
خالیست برایت بس است...
کاش میدانستی حالم را...
...
...
...
نمیدونم ازچی بگم؟همیشه نوشتن تنها راهی بود که میتونستم خودمو آروم کنم...
ولی اینروزها نوشتن هم برام مشکل شده...
برای من که یه ادبیاتی هستم...
خواه وناخواه باید بنویسم...
از گذشته ...
ازحال...
وازآینده!!!
میترسم ... نمیدانم
ازگذشته ی تاریک بنویسم...
یا ازحال تاریک تر....
ویا ازآینده ای مبهم...؟!!!
کاش بودی و میگفتی ازچه بنویسم...
ازخودم یا ازتو...
دیروز پازلهای دلم را مرتب میکردم ...
اما کامل نمیشد بی یاد تو...
این روزها یا به تو می اندیشم...
و یا...
به اینکه چرا؟
هنوز به تو میاندیشم...؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعآچرا هنوز تورا در ذهن نگه داشته ام...
نداشتن
تو
یعنی اینکه دیگری تو را دارد...
ومن هنوز نمیدانم نداشتنت
سخت تر است
یا تحمل اینکه دیگری تورا دارد...؟؟؟