بگذار از سرزمینم برایت بگویم
شاید هوای نیامدن از سر بیندازی
سرزمینی که جوانیش جاریست
تا دریاها
که معشوق هایش خیالیند.
سرزمینی که کهنسالی اش آرام گرفته
از سکون لبها
که زمزمه های ترس را چه به
گوش های سنگین کهنسالی.
این ها عاشق می شوند
بی اراده
و متنفر
باز هم...
که مرزی نیست این دو را
در قاموسشان.
خوب نگاه کن...
آسمانش نمی بارد
عرق شرم می ریزد.
آتشش نمی رقصد
می لرزد.
این ها به خوابی عمیق دعوتند
آنقدر عمیق که
فریادهای قهرمانانت را هم نخواهند شنید.
ای کاش صدای گام های تو
چاره ساز باشد.
6 اسفند 1390
سمنان