اینجا بودی. همین جا؛ زیر همین سقف. رو در رو. مثل آن وقتها که پدربزرگ می نشست و در جنب و جوش ما گم می شد.
اینجا هوا بارانی است. شاید باران... شاید برف... شاید هیچ کدام. اگر برف باشد، بهتر است. باران، وقتی به زمین می رسد، همه
جا را فقط خیس می کند؛ همین. برف اما رنگ و بوی زمین را عوض می کند. برف، جای پای آدمها را نگه می دارد؛ زود آنها را فراموش نمی کند.
از برف و باران بگذریم. چه کار می کنی با تنهایی، با غریبی، با بی وفایی های ما؟ راستی چرا دائم از این شهر به آن شهر می
روی؟ نگران نامه هایم نیستم که مبادا به دستت نرسد؛ می دانم نامه هایی که نشانی شان توی پاکت، بعد از سلام نوشته شده
باشد، حتماً - و خیلی زود - چشمهای تو را زیارت خواهند کرد. اما دلم می خواهد بدانم چرا یک جا نمی مانی؟ یک روز می گویند
مکه ای، یک روز خبر می آورند که در مدینه دیده شده ای، یک روز کربلایی ها را ذوق زده می کنی. یک روز بوی تو را که در مسجد
کوچک و قدیمی محله جا مانده بود، شناسایی می کنند. فکر می کردم فقط ما آرام نداریم. گویا تو از ما ناآرامتری.
نمی خواهم گلایه کنم، چون اصلاً دل و دماغ این کار را ندارم، ولی باور کن به ما خیلی سخت می گذرد. سخت نیست بی تو در
میان دشمنان تو بودن؟ سخت نیست ناز هر نازیبایی را کشیدن و پای هر علف هرزه ای، جوی عمر بستن!؟ سخت نیست تبدیل
عروسی ها به عزا، فقط به جرم این که جوانهای ما، نشانی شادی را از غم گرفته اند و فقط به این اتّهام که در راه مدرسه به گدای
شهر سلام نگفته اند؛ سخت نیست تنها راه گریه که از گلوی ما می گذشت، به فرمان بغض بسته باشد؟ آخر چقدر تنهایی؟ چقدر
دلتنگی؟ چقدر جمعه های دلگیر؟ چقدر خندیدن به روی آنان که گریه تو را نمی شناسند و عکس سیاه و سفید خود را در اشک
رنگین تو نمی بینند؟
خسته شدم از نوشتن...تنهاییم آقا...خسته ایم ازگناه تورابجان مادرت زهرا س بیاااااااااااااااااااااااااااا