12000 نفر بودند که فریاد می زدند.
12000 نفر بودند که صدایشان از نزدیک می آمد و دور می مانست .
12000 نفر بودند که فریاد می زدند که داریم در این گرداب غرق می شویم.
12000 نفر بودند که فریاد می زدند که ای سفینة نجاة به دادمان برس.
12000 نفر بودند که فریاد می زدند که ای سفینة نجاة ما را از این گرداب نجات بده
روز بود ، 25000 نفر بودند که فریاد می زدند به پسر عمت بگو بیاید و ما را نجات دهد
شب شد، 25000 نفر در ظلمات شب گم شدند و او تنها ماند !
شب بود، مصباح الهدی آمده بود. مصباح الهدی به نینوا رسیده بود.هیچکس نورش را ندید !
شب ما ند تا شاید مصباح الهدی را که حالا در نینوا مانده بود در ظلمات شب راحت تر ببینند اما هیچ کس
نورش را ندید...
شب ما ند ... تا شاید در سکوت شب صدای منجی به همگان برسد و کسی از گرداب دستی دراز کند و
نجات یابد .
منجی فریاد زد " آیا کسی هست تا او را یاری کنم و او را از گرداب نجات بخشم؟ " شب صدا را به
همه جا برد اما گرداب آنقدر همه را بلعیده بود که همه پنداشتند این صدای کسی است که خود نیازمند
یاری است !! هیچ کس پیام صدا را باور نداشت !!
شب بود ، شب ما ند ، صدا تا ابد در سکوت شب ما ند .
حالا در این شبها مردمی فریاد می زنند " ای منجی بیا و ما را از این گرداب نجات بده . . . "