شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر
سیب در سنگر
خیمه تاریک شد و این یعنی
روضه خوان گفت از شب آخر
گفت: این راه و این سیاهی شب
عشق چشمان خویش را بسته است
ما سحر قصد آسمان داریم
از زمین راه کربلا بسته است
خشک می شد گلوی او کم کم
روضه خوان تشنه بود در باران
یک نفر استکان آب آورد
السَّلام علیک یا عطشان
استکان را بلند کرد، ولی
عکسِ یک
مَشک روی آب افتاد
مَشک لرزید و محو شد کم کم؛
اشک سید که توی آب افتاد
نفست گرمْ روضه خوان! آن شب
دل به دریای آن نگاه زدی
دم گرفتی میان خون خودت
چه گریزی به
قتلگاه زدی
*سید حمیدرضا برقعی*