میگویند بهار که بیاید همه چیز عوض میشود، تازه میشود، اصلا یک جور دیگری میشود. جوری که دل آدم آب میشود از دیدنش. جوری که نگاهش پرمیکشد و میرود به آسمان اما چشمهایش همین جا روی زمین میماند. جوری که آدم بال در میآورد و هر قدر هم که چاق و گنده باشد میتواند برود و لابهلای ابرها گم شود. اگر یک کم هم شانس داشته باشد دستهای چوبیاش همانجا میمانند و مثل یک درخت ریشه میدوانند در خاک و کم کم جوانه میزنند. خدا را چه دیدی شاید حتی شکوفه هم داند و تابستان پر از میوه شدند!!
میگویند بهار که بیاید دیگر هیچ کس دلش هوایمان را نمیکند. حتی دست بچه ها هم از هوس ساختنمان به گزگز نمیافتد.
همه اینها را خودم هم خوب میدانم. دلم لک زده است برای آب شدن. برای این که یک بار دیگر دست و پایم را گم کنم و برم لابه لای ابرها قایم بشوم و منتظر زمستان بمانم و ندانم سال دیگر قرار است در حیاط کدام مدرسه یا کوچه کدام محله ببارم. اما امسال با همه سالها فرق دارد.
بهار امسال به معنای گم کردن نگاه مترسکی است که تمام زمستان من را از آن سوی پرچینها میدید و هیچ وقت نگاه دکمهایاش را از نگاه یخزدهام نمیدزدید. بهار امسال به معنای دور شدن از مترسکی است که دستهایم را با عصای او ساختند، کلاهم را از او قرض گرفتند و چشمها و دماغم را از مزرعه او برداشتند.
باید اینجا را خوب به یاد داشته باشم: مزرعهای با یک مترسک بی شال و کلاه که از وقتی عصایش را برداشتهاند کج شده و دارد میافتد... باید حواسم را جمع کنم تا زمستان بعد جایی ببارم که برای دستهایم لازم نباشد عصا از دست مترسکی بگیرند که دارد کج میشود و ....