نور را پیمودیم دشت طلا را در نوشتیم
افساه را چیدیم و پلاسده فکندیم
کنار شنزار آفتابی سایه بار مارا نواخ درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز رؤیاا راسربریدیم
ابری رس و مادیده فرو بستیم
سک ما بهم پیوستوما ما شدم تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید آفتاب از چهره ی ما ترسید
دریافتیم و لبخندزدیم
نهفتیم وسوختیم
هرچهبهم تر تنها تر
ازستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم بنده شدم
تو بالا رفتی و خداشدی
سهراب سپهری