عزیزی میگفت از شریعتی تو وبلاگت حرف نزن
با تو ، رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند با تو ، آهوان این صحرا دوستان همبازی منند با تو ، کوه ها حامیان وفادار خاندان منند با تو ، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند و ابر ، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند و طناب گاهواره ام را مادرم که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد با تو ، دریا با من مهربانی می کند با تو ، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند با تو ، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند " با تو ، من با بهار می رویم " با تو ، من در عطر یاس ها پخش می شوم با تو ، من در شیره ی هر نبات می جوشم با تو ، من در هر شکوفه می شکفم با تو ، من در هر طلوع لبخند می زنم در هر تندر فریاد شوق می کشم در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم در نای جویباران زمزمه می کنم باتو ، من در روح طبیعت پنهانم باتو ، من بودن را زندگی را شوق را عشق را زیبایی را مهربانی پاک خداوندی را می نوشم باتو ، من در خلوت این صحرا درغربت این سرزمین درسکوت این آسمان در تنهایی این بی کسی غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم درختان برادران منند و پرندگان خواهران منند و گلها کودکان منند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان ، بشارت گوی منند و بوی باران بوی پونه بوی خاک شاخه ها ی شسته باران خورده ، پاک همه خوش ترین یادهای من ، شیرین ترین یادگارهای منند . بی تو ، من رنگهای این سرزمین را بیگانه می بینم بی تو ، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند بی تو ، آهوان این صحرا گرگان هار منند بی تو ، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند بی تو ، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو د به کینه می فشرد ابر ، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند بی تو ، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد بی تو ، پرندگان این سرزمین سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند بی تو ، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است بی تو ، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند " بی تو ، من با بهار می میرم " بی تو ، من در عطر یاس ها می گریم بی تو ، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم . بی تو ، من با هر برگ پائیزی می افتم بی تو ، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم بی تو ، من زندگی را شوق را بودن را عشق را زیبایی را مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم بی تو من در خلوت این صحرا درغربت این سرزمین درسکوت این آسمان درتنهایی این بی کسی نگهبان سکوتم حاجب درگه نومیدی راهب معبد خاموشی سالک راه فراموشی ها باغ پژمرده ی پامال زمستانم درختان هر کدام خاطره ی رنجی شبح هر صخره ابلیسی دیوی غولی ، گنگ و پرکینه فرو خفته کمین کرده مرا بر سر راه باران ، زمزمه ی گریه در دل من بوی پونه ، پیک و پیغامی نه برای دل من بوی خاک ، تکرار دعوتی برای خفتن من شاخه های غبار گرفته ، باد خزانی خورده ، پوک همه تلخ ترین یادهای من ، تلخ ترین یادگارهای منند. چیزی نگو...!حالا به همون عزیز میگم وقتی شریعتی حرف دلمو میزنه چجوری ازش چیزی نگم!!!!!!!!!!