درود به همتون...
اومدم بنویسم ولی نشد...
چندتامطلب خوندم درمورد آخرین پست وبلاگ آرشیو متنوع از مطالب روزمره...
که خیلی حالمودگرگون کرد توآخرین مطلبی که خوندم عکس قبل ازعمل رویای عزیز رو هم ضمیمه کرده بودن
حالم حسابی منقلب شد...
خدایا بحق بهترین بنده هات رویا و همه ی مریضا رو شفابده...
شرمنده اصلآ حالم خوب نیست فقط دعا کنید برای هم دراین رنج بیحساب
در آستانه ی انتخابات واتفاقاتی که می بینیم و می شنویم ...
و نمی گوییم یاد این سخن حضرت مولانا افتادم که :
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران / گفته آید در حدیث دیگران
در تاریخ مغول نقل شده است:
سرباز مغول یک اسیر ایرانی گرفته بود.
به او گفت : همین جا بایست تا من بروم شمشیر خودم را بیاورم و تو را بکشم.
مغول رفت و شمشیر خود را پیدا کرد و برگشت و او را کشت.
مرد همانگونه ایستاده بود.!!!
محمد علی اسلامی ندوشن مقاله ی" شهر بی سؤال شهر بی جواب"
وایضأ ... آیا از این بیشتر می شود امتحان صبوری و «رضا به قضا» داد؟
سلام به همه ی دوستان خوبم...
ساعت9 امشب رسیدم خوابگاه!
رفته بودم قم،نایب الزیاره همتون بودم اگه خداقبول کنه...
اردوی خوبی بود؛گرچه کوتاه بود...
اردوی طرح قرآن وحکمت نهاد رهبری دانشگاهها ویژه ی ورودیها(ترم اولی ها)
ماهم به عنوان مسئول همراهی کردیم بچه هارو...
چقدر مسئولیت پذیری سخته؛آدم ازهمه ی خواسته های خودش باید بزنه تا بچه ها رو راضی نگه داره گرچه دوستان دیگه خیلی
کمک کردن وبیشتر مسئولیتها گردن اونهابود ولی... البته ماهم بیشتر کارای سنگین رو میسپردیم به برادرا...!!!
که کم لطفی نکردن و برنامه رو اونقدر فشرده ریخته بودن که فقط وقتایی که احساس گرسنگی میکردن کلاسارو به اندازه ی خوردن کیک وساندیس؛کیک وشیرکاکائو تعطیل میکردن حالا فکرشو کنید برادرا تو چه مدت زمانی کیک ساندیس میخورن؟!!!
خلاصه دیگه کاری کردن که تو اردوهای بعدی باهاشون کاری نداشته باشیم ومسئولیتی به عهدشون نذاریم ولی ...
بگذریم دست همشون دردنکنه...
گرچه من تو این اردو هیچکاره بودم وباهیچکدوم از برادرا مستقیم صحبتی نداشتم ولی درکل اردوی خوبی بود وتجربه ای شد برای
اردوهای بعدی...
امیدوارم خدا پاداش همه بچه ها رو بده خیلی همکاری کردن؛
وبحق خانوم حضرت معصومه (س) حاجات همشونو بده وعاقبت همه ی مارو ختم بخیر بکنه...
السلام علیک یا کریمه ی اهل بیت یا فاطمه ی معصومه(س)
سلام...
ترم جدید شروع شد...
رفتم دانشگاه جلوی در ورودی دانشکدمون یه بنر زده بودن تحت این عنوان:
دروغ نگو،باورنداریم رفتنت را...
شاپرک شدن برایت زود بود رویا!!!
ناگهان آواری از غم واندوه برسرم خراب شد...
رویای عزیزمان را ازدست دادیم...
رویا درحادثه ای دارفانی را وداع گفت...
تنها جمله ای که آن زمان به ذهنم رسید این بود انالله وانا الیه راجعون...
فاتحه یادتون نره
چیزهایی هستند که می دانی نادرستند،... کار هایی هستند که مطمئنی اشتباهند.
آدمهایی هستند که در زندگیت پر رنگند و برایت مهمند و نگرانشان هستی.
...
بعد می بینی این آدمها دارند مرتکب آن اشتباهات می شوند ،
دارند خودشان را بدبخت می کنند،دارند به ته دره سقوط می کنند.
...
تو می خواهی جلویشان را بگیری اما ...خب نمی شود. . .
آنها مختارند که انتخاب کنند و تو نمی توانی این اختیار را از آنها بگیری،
می دانی روزی پشیمان می شوند اما آن روز دیر است،
می دانی به جز خودشان به خیلی ها صدمه می زنند اما نمی فهمند.
همه اینها را می بینی و می دانی اما کاری از دستت ساخته نیست
آن آدم کر شده و نمی شنود ، کمر همت بسته که اشتباه کند
و به تو به چشم یک مزاحم نگاه می کند.
بعد یاد خدا می افتی که همه بندگانش را دوست دارد
و می بیند که اشتباه می کنند اما سکوت می کند تا آزادیشان را صلب نکند.
بعد یاد خودت می افتی که چقدر تا حالا خطا کرده ای
و خدا می دانسته که داری اشتباه می کنی اما گذاشته تا خودت بفهمی
هر چند دیر و وقتی فهمیده ای دستت را گرفته و بلندت کرده،
بعد نا خودآگاه آهی می کشی و می گویی عجب صبری خدا دارد...
و آن آدم را به دستان مهربان و قدرتمند خدا می سپاری و سکوت می کنی ...