آخرین ساعات سال 91 را به بهترین وجه بگذرانید...درپناه حق
میگویند بهار که بیاید همه چیز عوض میشود، تازه میشود، اصلا یک جور دیگری میشود. جوری که دل آدم آب میشود از دیدنش. جوری که نگاهش پرمیکشد و میرود به آسمان اما چشمهایش همین جا روی زمین میماند. جوری که آدم بال در میآورد و هر قدر هم که چاق و گنده باشد میتواند برود و لابهلای ابرها گم شود. اگر یک کم هم شانس داشته باشد دستهای چوبیاش همانجا میمانند و مثل یک درخت ریشه میدوانند در خاک و کم کم جوانه میزنند. خدا را چه دیدی شاید حتی شکوفه هم داند و تابستان پر از میوه شدند!!
میگویند بهار که بیاید دیگر هیچ کس دلش هوایمان را نمیکند. حتی دست بچه ها هم از هوس ساختنمان به گزگز نمیافتد.
همه اینها را خودم هم خوب میدانم. دلم لک زده است برای آب شدن. برای این که یک بار دیگر دست و پایم را گم کنم و برم لابه لای ابرها قایم بشوم و منتظر زمستان بمانم و ندانم سال دیگر قرار است در حیاط کدام مدرسه یا کوچه کدام محله ببارم. اما امسال با همه سالها فرق دارد.
بهار امسال به معنای گم کردن نگاه مترسکی است که تمام زمستان من را از آن سوی پرچینها میدید و هیچ وقت نگاه دکمهایاش را از نگاه یخزدهام نمیدزدید. بهار امسال به معنای دور شدن از مترسکی است که دستهایم را با عصای او ساختند، کلاهم را از او قرض گرفتند و چشمها و دماغم را از مزرعه او برداشتند.
باید اینجا را خوب به یاد داشته باشم: مزرعهای با یک مترسک بی شال و کلاه که از وقتی عصایش را برداشتهاند کج شده و دارد میافتد... باید حواسم را جمع کنم تا زمستان بعد جایی ببارم که برای دستهایم لازم نباشد عصا از دست مترسکی بگیرند که دارد کج میشود و ....
می نویسم آب و می نشینم به انتظار باران
می نویسم باران و دست هایم را چتر می کنم بالای سرم
می نویسم چتر و خیره می شوم به آسمان به دنبال ابرهای سیاه وسفید و خاکستری
می نویسم ابر و لب می گشایم برای فرا خواندن باد
می نویسم باد و در دل می گویم هر چه بادا باد! چشم می بندم و می خوابم نه برای خواب دیدن و نه برای خواب ندیدن.
می نویسم خواب و خمیازه را می کشم در امتداد لب هایم.
می نویسم لب و غنچه می شود تمام صورتم در جستجوی لب هایت
می نویسم غنچه و غنچه از غنچه ام می شکفد برای به یاد آوردنت و می شمارم روزها و شب ها را برای دیدنت. برای بوییدنت و برای بوسیدنت.
می نویسم روز و شب و بوسه و بو و دیدن و... اشک در چشمهایم حلقه می زند و ...
می نویسم اشک ومی روم روبه آینه برای پنهان کاری. برای پاک کردن اشک برای گم کردن خود برای ندیدن خود واقعی و لبخند می زنم از این همه دورویی ساده دلانه!
می گویم دل و دلم غنچ می رود برای دلم که هنوز می تواند عاشق بشود و عاشق باشد
می نویسم عشق و خنده ام می گیرد از خودم از کلماتم و از ...
می خندم و می گریم و ... نه من با همه فرق می کنم... من ممکن نیست بتوانم دیوانه شوم...
صدات کردم
یه وقت بین این همه موجود فراموشم نکنی!...