یا حبیب الباکین
به شوق امام حسن عسکری(ع)
یازده بار جهان گوشهء زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهء باران کم نیست
سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست
قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست
یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش به خدا حج فقیران کم نیست
زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست
بوسهء جام به لب های تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضهء دندان کم نیست
از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تاهمین لحظه که خون گریه ء باران کم نیست
در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست
اسفند 1388
قبله مایل به تو
غزال من غزلم محو خط و خال توشد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه برهم زدن تورادیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم...
امروز سه شنبه 11 بهمن 90...
تهران...
رسالت...
مجیدیه شمالی...
منزل برادرم...
بعد از یکسال و یک ماه تصویری رادیدم...
اشک پهنای صورتم را پوشاند...
اشک و اشک و اشک...
خداروشکر کردم که بعدازاین مدت...
نمیدونم چی بگم...
کاش انسانها بیشتر از عقلشان میفهمیدند...
کاش...
پیشاپیش دهه ی فجر رو بهتون تبریک میگم...
شدیدآ به دعای خیرتون نیازمندم...
دعا کنید...
دعا
نفرینت نکردم ونمیکنم...
همین که جایت در
دعاهایم
خالیست برایت بس است...
کاش میدانستی حالم را...
...
...
...
نمیدونم ازچی بگم؟همیشه نوشتن تنها راهی بود که میتونستم خودمو آروم کنم...
ولی اینروزها نوشتن هم برام مشکل شده...
برای من که یه ادبیاتی هستم...
خواه وناخواه باید بنویسم...
از گذشته ...
ازحال...
وازآینده!!!
میترسم ... نمیدانم
ازگذشته ی تاریک بنویسم...
یا ازحال تاریک تر....
ویا ازآینده ای مبهم...؟!!!
کاش بودی و میگفتی ازچه بنویسم...
ازخودم یا ازتو...
دیروز پازلهای دلم را مرتب میکردم ...
اما کامل نمیشد بی یاد تو...
این روزها یا به تو می اندیشم...
و یا...
به اینکه چرا؟
هنوز به تو میاندیشم...؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعآچرا هنوز تورا در ذهن نگه داشته ام...
نداشتن
تو
یعنی اینکه دیگری تو را دارد...
ومن هنوز نمیدانم نداشتنت
سخت تر است
یا تحمل اینکه دیگری تورا دارد...؟؟؟
وقتی که باران توی رؤیاها نمیبارد
وقتی نسیمی نیست؛
باید برای خوابهایم رمز بگذارم.
از : میر فضلی
خدایا چند روز بود دلم براش تنگ شده بود...
یه احساس عجیبی داشتم...
خوابهایم شده بود کابوس!!!
وقتی رفتم وبلاگش دیدم که مشکلی براش پیش اومده...
فقط گریه کردم وازخدا رفع مشکلش رو خواستم...
خدایا تو میدونی اون هنوزم عزیزترینمه ...
خداجون خواهش میکنم تورو به جدش قسمت میدم که مشکلشو حل کن...
خدایا نزار ناراحت باشه...
خداجون کمکش کن...
خدایا بهترینهارونصیبش کن...
خدا...
خدا...
خدا...
عادت می کنم به داشتن چیزی...
.
.
.
و سپس نداشتنش ،
به بودن کسی ...
و...
سپس به نبودنش، تنها عادت می کنم ...
امـــا...
فـــــــــراموش نه !