از روضه ی حسین ع نفس تازه میکنیم
وقتی هوای شهر نفس گیر می شود...
سلام به محرم...
سلام به تاریخ...
سلام به شهادت...
و
سلام به حسین ع و یاران باوفایش...
از امشب دیگه مراسم عزاداری شروع میشه؛چقدر محرم های بچگیمون با الان فرق داشت
حس میکنم اونموقع ها از ته دل عزاداری میکردیم...
شایدم الان عزاداری هامون از ته دل باشه!
به هرحال چه محرم های اونموقع؛چه الان....
یه چیز تو این محرم ها سر جاشه واون ماییمکه تو همه محرمهاحضورداریم
با یه تغییر...
اونم اینه که هرسال عشقمون نسبت به اباعبدلله بیشتر میشه...
سرتونو درد نمیارم تو عزاداریهاتون دعا کنید ورأس دعاهاتون برا فرج آقاعج باشه...
ومن الله التوفیق
از کودکی شیفته ی دسته های عاشقی بودم که، پابرهنه و زنجیر زن کوی برزن شهرم را به نام نامی
مولای عشق ح س ی ن علیه السلام متبرک می کردند... دستان کوچکم با نوار های سپیدی که آغشته
بودند به رنگ سرخ سربندی می ساخت تا همراه این موج اندوه شوم و بگویم من هم از تبار عاشقان
توام ...
مداح می خواند و من در ذهن کوچکم آن روزها به دنبال معنای انا قتیل العبرات بودم... چقدر هر نوشته را
می کاویدم به امید فهم این جمله ها...در گذر زمان، هر واژه ای در ذهنم جای میگرفت و حکمت های هر
امری گاه بی گاه برایم روشن می شد... در تمام ایام آب با لب تشنگی تو معنا می گرفت و سقا با مشک
هایی که همیشه سیراب می کردند عطش ها را...
سرشک که از دیدگانش باریدن گرفت به عشق تو، مادر شیر مهرت نوشاندم، تا به زبان آمدم و نام تو را با
سلام بر آب آموختم، آنگاه از شیره ی جانش لسان و دلم از آن تو شود...در ریشه و رگ و بند بند وجودم
دمیده شدی و در عمق جانم، تو را خواندم به عشق دلم آشیانه ی تو شد...
و هنوز به دنبال معنای تو، گردا گرد واژه ها می گشتم که ناگاه باران بارید... آسمان سرخ یک محرم بارانی،
صحن خاتون شهر کویر، خیس باران شد و در مقابل چشمم دیدم نوشته اند من کشته ی اشک های
روانم... امانم نداد چشم، تا روان شد اشک... که دیده ی تر محرم میشود؛ به محرم تو...
حالا پس از هزار و اندی سال، باز هم نشسته ام بر سر سفره ی محرم در راه تو،دلشکسته تر و سینه
سوخته تر از همیشه، آمده ام تا از خوان کرم تو، رزق اشک بستانم، برای گریستن به احوال خویش... از
وقتی روی تل نشستم و اندیشیدم به دیاری که نامردهایش بیش از مردانش بودند... و نگاه دلم از بلندای
شکیبایی هایش هم ناله شد و با زخم دل کوه صبر و گریست و ناحیه مقدسه ی باران خواند و از خون گریه
هایش غرق آه شد...جاماند همانجا دل رسوایم ،که حضرت بارانم تمام ایام سرشک خون از دیده مبارکش
می بارید که چرا، روزگار او را از عصر عاشورایت به تاخیر انداخت، تا هل من ناصر تو بی جواب ماند...
ارباب من... می خواهم از رازداران خون خدا شوم به اشک...
چشمان در فراقم،اشک می خواهد و آه، روزی کن...
به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم؟!
که به جای نم شبنم، بچکد خون جگر، دم به دم از عمق نگاهت
نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت؟
به فدای نخ آن شال سیاهت
به فدای رخت ای ماه!
بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی،
آجرک الله عزیز دو جهان یوسف در چاه
دلم سوخته از آه نفس های غریبت
دل من بال کبوتر شده
خاکستر پرپرشده
همراه نسیم سحری
روی پر فطرس معراج
نفس گشته هوایی
و سپس رفته به اقلیم رهایی،
به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی
و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی
به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد،
نگهم خواب ندارد
قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد
شب من روزن مهتاب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد...
تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...
گریه کن ،گریه وخون گریه کن
آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را
و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم
و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود
چون تپش موج مصیبات بلند است
به گستردگی ساحل نیل است
و این بحر طویل است
و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است
که این روضه ی مکشوف لهوف است
عطش بر لب عطشان لغات است
و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است
و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است
ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است
ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است
ولی حیف هنوزم که هنوز است
حسین ابن علی تشنه ی یار است
و زنی محو تماشاست زبالای بلندی
الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال
و سپس آه که «الشّمرُ ...» خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...»
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم
می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی
قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...
"سید حمیدرضا برقعی"
از همان بچگی، تنها وقتی که دلم خواسته پسر! باشم، محرم بوده.
اونم فقط برای زدن خیمه ی هیئت و بالا رفتن از داربست ورفتن
به وسط دسته های سینه زنی....