سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود،اما زخمی در پهلو دارم که به دشنه ایی تیز پدر برایم به یادگار گذاشته است هزارسال است که از زخم پهلویم خون میچکد ومن نوشدارو ندارم،پدر وصیت کرده است که هرگز برای نوشدارو برابر هیچ کی کاووسی گردن کج نکنم.گفته است که زخم درپهلو وتیر در گرده خوشتر تا طلب نوشدارو ازکسان وناکسان. زیرا درد وزخماست که انسان می آفریند،پدرم گفته قدر هرآدمی به عمق زخم های اوست پس زخمهایت را گرامی بدار. زخم های کوچک را نوشدارویی بس اندک است اما تو درپی زخم های بزرگ باش که نوشدارویی شگفت بخواهد...
وهیچ نوشدارویی شگفت تر از عشق نیست
ونوشداروی عشق تهادر دستان اوست،او که نامش خداست.پدرم گفته که عشق شریف است و شگفت،شگفت و معجزه گر.اما نگفته بود چقدر نمکین است وزیباست...
نگفته بود اوکه نوشدارو در دستان اوست دستانش همه از نمک عشق پر است ونگفته بود او هرکه را دوست تر دارد بر زخمش نمک عشق بیشتر می پاشد...
روی نیمکت غرق تماشای کودکی بودم که در حلقه ای می دمیدواز این عمل او حبابهایی زیبا در هوا معلق می شدند وکودکان دیگر با شادی حبابها را دنبال می کردند .
حبابی رقصان و معلق نزدیک صورتم شد ! عجیب بود ! انگار تمام جهان هستی روی این گوی تهی نقش شده بود گویی جهان نما !
در قیاس چیستی وجود خود و او در تشابه وچرایی من مخلوقی از دم ربی از حلقه انالله واناالیه راجعون محو مخلوقی ناپایدار حاصل از دم کودکی از حلقه مادی این جهان شده بودم .
او دائما می چرخید و نوسان می کرد ! اما تصاویر روی او ثابت بود ! و عجیب تر آنکه نیمی از کل تصویر دقیقا در خلاف جهت وارانه و معکوس بود ! و قانون دوقطبی جهان روی آن مشهود !
انگار درس این بود :
باید مانند حباب سبک و شفاف و بی بعد باشی تا تجلی خالقت در جهان هستی شوی و انگار می گفت : در من هواست تا هست شوم و بیرون از من هم هوا برای هست ماندن ! اما خلق تو در هوا نبوده و برای هست ماندن باید درونت خالی از هر هوی در جسم و ذهن و روح و روانت باشد.
تو بر من حباب نگریستی خود وجهان اطراف خود را دیدی و درس ها گرفتی و من در تو می نگرم به عنوان اشرف مخلوقات تجلی هیچ خدایی که هیچ ! تجلی آن کودک و آب و صابون که خالق من است هم در تو نیست وچیزی جز خود خواهی نمی بینم ! کاش می دانستی عمر تو از من حباب هم کمتر است و فرصتی نداری ! من در تمام عمرم باعث و شاهد شادی کودکان بودم ! توچه ؟!
از حباب خیال یا حجاب خود ساخته ات بیرون آی تا به اندازه وسعت وسعت یابی ! همچون حبابی که می ترکد و هوای درون به هوای بیرون می پیوندد. تو هم بپیوند به وجودی که از اویی !
نسیم آرام پاییزی وزیدن گرفت و حباب دور تر و دورتر شد.
دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن...
چشمی به کف آریم و بر این خانه بگرییم
درود چندی پیش به محفلی ادبی که به منظور بزرگداشت حضرت حافظ برگزار شده بود دعوت شدم در آن محفل از بنده خواستند که برایشان یکی از غزل های حافظ را بخوانم منکه بسیاری از غزل ها را حفظ بودم ناگهان همه از ذهنم پاک شدند و تنها غزلی که درذهنم ماند این بود:
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر وشکایت ز نقش نیک و بد است چوبر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه که این معامله تاصبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود بدست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
برین رواق زب جد نوشته اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
زمهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند...
بعد از قرائت این غزل و پایین آمدن از روی سن یکی از اساتیدم صدایم کرد و گفت دختر غزل دیگه بلد نبودی؟ نمیدونستم چه جوابی بدم!برگشت گفت باخوندن این غزل به این مجلس توهین شد...!!!منم که از حرفشون چیزی سر در نیاوردم با یه عذر خواهی مجلسو ترک کردم...هنوز هاج و واج دارم به حرف استاد فکر میکنم،کجای این غزل توهینه نمیدونم!!!