شمارش معکوس شروع شده و از وعده خبری نیست...
ماجرای ساده ای است بودن...
وقتی همه هستی ات می شود همین که زنده باشی...
اما آنگاه که ندانی که برای چه هستی و فلسفه بودنت چیست...
طعم این زیستن ات متفاوت تر می شود ...
خودت بگو خوب می دانی که این روزها، دارم به انتها می رسم خیلی ساده تر از سکوت...
دیگر گم آورده ام...
خسته شده ام...
و...
.
.
.
اینکه سکوت کرده ام بُرهانم این است، که می دانم سوختنم را به تماشا نشسته ای
من چرا هستم بعد از تو؟
باید بعد از تو، بساط زندگی ام را برمی چیدند...
باید بعداز تو...
.
.
اما حتما معادله های خدا باز هم جوابی سخت دارد...
و من هم که، بارها اعتراف کرده ام که حسابم خوب نیست...
درست شب یلدا بود، بعد از انفجار؛ واژه در واژه دراز کشیده بود رو به روی محراب دلش...
در هر واژه تو را میخواند و قرص ماه را می نگریست و
در آن روشنی اش از تو نگاهی می طلبید از برای بوی خونی سرخ...
یادش افتاد سری جدا بر سر نی هم تو را می خواند... بغضش در گلو می شکند...
بیاد شب یلدای حیاط خانه کوچکشان کنار حوض افتد، مادر سبدی سیب سرخ ریخت بر آبی روشن...
باز هم دست راستش را بر سینه کشید خون را بویید...
چشمش به قمقمه ماند، یاد سقا افتاد که نگاهش به خیمه بود تا...
آرام خیز برداشت و اما نتوانست هیچ حرکتی کند...
خار بیابان کتف چپش را خراشید، دید دستش هم سر جایش نیست
به یاد خواهر کوچش افتاد که وقت وداع گفت دست بده قول دادی برایم عروسک بیاوری...
چشمش سیاهی رفت و دلش افتاد در خرابه و سه ساله ای که...
رو کرد به ستاره ای که سو سو میزد بر لب حمد جاری ساخت و قنوت خواهری صبور را بیاد آورد...
وقتی چشمش را به قطعه ای جدا شده از پیکرش دوخت نگریست که پوتین به چشمش آشناست...
چشم برداشت و نگاهش او را به همان صحرایی کشاندکه اربا اربا شده ای در میان عبا بود......
خون بالا آورد و ناگهان راه حلقومش بسته شد، داشت نفسش بند می آمد که سپیدی و نازکی گلو و تیر سه شعبه را بخاطر آورد...
دیگر طاقتی نماند و ... شهید شد...
یلداتون مبارک....
خوش بگذره بهتون التماس دعا
تلخ میگذرد؛
این روزها را میگویم :
که قرار است
از تو..
که آرام جان لحظه هایم بوده ای،
برای دلم..
یک انسان معمولی بسازم...
بعد از گذشت 18 روز از عاشورا........
آیا عبرت گرفته ایم....؟
چه میگویم؟؟؟
.
.
"عبرت گیری از عاشورا این است که نگذاریم
روح انقلاب در جامعه منزوی و فرزند انقلاب گوشه گیر شود"
ره بر-22 تیر –71
کوفه که شهر دوری نبود...
هنوز از چاه های کوفه صدای بغض های شکسته علی می آمد...
غفلت به کجا برد آن طایفه را که هنوز که هنوز است
نام کوفه حسی تلخ را با بغضی سنگین به گلو می نشاند...
علی که برایشان غریب نبود حسین که غریبه نبود...
یادشان رفت که امام است که امنیت بخش زمین است..
یادشان رفت و برای امنیت بخش زمین امان نامه فرستادند...
من از "کل ارض کربلا"یش می ترسم...
ازین که بالاخره این لغزش ها و ممنوعه ها کار خودش را بکند ازین که صدای فرستاده ی امام را نشنوم...
از همین فاصله ی کم غدیر تا عاشورا می ترسم...
از هر طرف که بروی می رسی به سقیفه!
به قول سید مرتضی:دنیا صراط آخرت است و هر کس با رشته ی حب به امام خویش بسته است...
پل صراط خیلی ها در سقیفه شکست...
اگر سقیفه ای نبود عاشورایی هم نبود...
من به این رشته چنگ میزنم...از سقیفه های این روزها می ترسم....
*
سقا نوشت:
بوسید آب دست تو را به گریه گفت
مشتی بنوش تا نرود آبروی آب!
وقتی که مـــاه باشی پلنگ ها هم خودشان را به بلندی می رسانند
و به طمع چنگ انداختن به صورتت جست و خیز می کنند....
چه عبث!رسوایی خودشان را در دره های هلاکت رقم می زنند....
ح س ی ن درمقابل پیکر به خون نشسته ادب زانو می زند...
عباس به دنبال دست هایش می گردد که تا برای برخاستن به رسم ادب از آن ها مدد بگیرد اما ردی نمیابد....
با این همه زخم....هنوز...ماه بنی هاشمی....عباس!
مردانه ترین اشک عالم است خونی که از چشم های تو می چکد...
"سقای آب و ادب"-سید مهدی شجاعی
*
کربلا این قدر شیدایی نداشت
بی تو و بی ماجرای دست تو
هرکه با دست تو دارد عالمی
من که میمیرم برای دست تو
آب پاکی به روی دست آب ریخت
ای به قربان صفای دست تو....
*
موعود نوشت:
چقدر بد است بعضی ها به بازی کردن عادت کرده اند...
یک روز با خون شهدا...یک روز با آبرو...یک روز با آمدن تو...
من شرم می کنم که بنویسم منتظرم ...من ایمان دارم که این انگشت ها را میبینی که می لرزد ....
من چشم هایم را نذر آمدنت کرده ام...قرار نیست چیزی چشم گیر باشد قرار است چشم بپوشم از هرچیزی به جز تو...
بیا....
بیا...
بیا...
خسته ام...